قالب وبلاگ

khodiha

«پریسا»

اَه اَه! من هی نمی خوام غذا بخورم این پرهام به زور فرو می کنه توی دهنم.تا این که دیگه حالم بد شد و کارم به استفراغ رسید (گلاب به روتون) پرهام هم نگران شد.اومد بالای سرم و شروع کرد به غر زدن:

«همینه دیگه. غذا نمی خوری بدنت عادت نداره.هی من میگم دختر خوب!بیا غذاتو بخور گوش نمی کنی که...» وسط حرفش پریدم و گفتم:«پری جون دلبنم!بس کن این حرفا رو.»

پرهام یه چشم غره رفت و گفت:«پریییییییییییییسا!!!!!!!!»   من:«جااااااااااااااااااااااااانم؟»    پرهام:«یه بار دیگه گفتی پری نگفتیاااااااااا»

من:«چشم پری جون.»

یه چشم غره دیگه رفت.من:«حاجی چشم غره نرو چشات چپ میشه.»   پرهام:«پس آدم باش.»

من:«اِ پراهام! من الان باردارم.به توجه بیش تری نیاز دارم.یه کم قربون صدقه ام برو.»   پرهام لبخند زد و منو کشید توی بغلش:«چشم عزیزم. تو جون بخوای هم برات میدم.قربون صدقه رفتن که سهله قربونت برم.»بعد هم شروع کرد به بوسیدن کل صورتم.منم که خرکیف...

*******************************

«وحید»

امروز صبح ساعت 8 بیدار شدم.واسه ادامه خریدامون عجله دارم.می خوام همه چیز بهترین باشه.قبلا انقدر وسواسی نبودم ولی الان واسه هانیه نمی خوام چیزی کم بذارم.هعی خدا! خیر سرم 27 سالمه.عین این پسر بچه های 18 ساله دستپاچه ام.سریع رفتم توی آشپزخونه و سه چهار تا لقمه توی دهنم چپوندم.همین طور که دولپی می جویدم،شروع کردم به آماده شدن.همین طور با عجله لباس می پوشیدم که یهو مامان اومد داخل:«وحید جان! چه خبر شده مادر؟ اتفاقی افتاده؟»

یه لحظه از کارام خنده ام گرفت.خوب نبود با دهن پر جواب بدم.به زور قورتش دادم (آخ گلوم پوکید) و گفتم:«نه مامان جان!می خوام برم دنبال هانیه که بریم خرید.»مامان:«واااااااااا!مادر خرید که انقدر عجله نمی خواد.» یه نگاه به چشمای خوشگلش که با تعجب بهم خیره بود انداختم که خودش همه چیز رو فهمید.الهی قربون مادرم برم که انقدر گله!!! اومد جلو و با لبخند بغلم کرد و گفت:«قربونت برم پسرم! برو. برو عزیزم!به سلامت.» بعد هم پیشونیم رو بوسید و یه لبخند خوشگل زد.سریع رفتم پایین و سوار 206 مشکی هاش بکم شدم.

*******************************

[ پنج شنبه 20 اسفند 1394برچسب:,

] [ 18:1 ] [ Bi esm ]

[ ]

 

 

 

ساعت 12 نیمه شبه.این سارای دیوونه نمی زاره بخوابم.داره چت می کنه میگه تو هم بیا.رفتم نشستم کنارش.داشت با یکی به اسم سهیل چت می کرد.پسره ازش خواست که اصل بده

سارا:  سارا 35 اهواز

سهیل:از منم بزرگ ترید

_بله دیگه

_ازدواج کردید؟

_خیر درس می خوندم

_چی می خوندی؟

_دارم تخصص می گیرم

_چه رشته ای؟

_زنان زایمان

_پس خانوم دکتری!!!!

_بلی

_میشه یه خواهشی بکنم؟

_بفرمایید

من یه گندی زدم و دختره باردار شد.میشه یه وقت بهم بدی؟

_فردا ساعت 5 بعد از ظهر بیا مطبم به آدرس...

_ممنون.منو از یه دردسر بزرگ نجات دادی

_خواهش.من باید برم بای

_بای

سارا صفحه رو بست و به من نگاه کرد.هر دو باهم زدیم زیر خنده.چه اسگلی بوداااااااا.تا اون باشه دختر مردم رو بدبخت نکنه.هاهاها.

بعد از کلی حرف زدن با سارا گرفتم خوابیدم.

[ چهار شنبه 19 اسفند 1394برچسب:,

] [ 19:43 ] [ Bi esm ]

[ ]

«هانیه»

من و وحید باهم رسیدیم خونه وقرار شد وحید یه کم بمونه پیشم و بعد بره پیش مادرش.بابا خیلی وحید رو دوس داره.همش پیش همه ازش تعریف می کنه.رفتیم بالا و زنگ رو زدیم.سینا درو باز کرد.سینا:«سلام آجی.خوش گذشت؟»پشت چشمی نازک کزدم و گفتم:«معلومه.»رفتیم داخل و به مامان و بابا سلام کردم.یه مقدار که نشستیم بابا گفت:«هانیه جان!دخترم!وقتی نبودی ساراجان زنگ زد.مثل این که کارت داشت.برو زنگ بزن ببین چی میگه.»رفتم بالا توی اتاقم و به سارا زنگیدم

سارا:«دیوونه این همه رنگ زدم چرا جواب ندادی؟»

من:«سلام khn گلم خوبم تو چطوری؟»

-خو اعصاب نمی زاری.سلام خوبم.کجا بودی؟

-خرید

-هانی!مامان و بابام رفتن کرمان دیدن خاله ام.اشکانم(برادر سارا)خونه پدر زنش شام دعوته نمیان خونه.مشکلی نیس بیام اونجا؟

-نه عزیزم بیا ! قدمت روی چشم

-ادبی حرفیدن بهت نمیادااااااااا

-الحق که بوزینه ای.پاشو بیا زود تر

-خوب شد خداحافظ

-خداسعدی

گوشی رو قطع کردم و به فکر فرو رفتم.ما 4 نفر 7 ساله که باهم دوستیم.از 13 سالگی.من 6 ماهه که نامزد وحیدم.چند ماه دیگه عروسیمونه.پریسا هم ازدواج کرده و از پرهام بارداره.نفیسه که یه عالم دوس پسر داره.سارا هم از محیط مجازی فرا تر  نمیره.هر 4 تامون پزشکی می خونیم.هیچ کدوممون فکر نمی کردیم آینده امون این جوری بشه.من که قرار بود برم واسه دانشگاه موسیقی اتریش امتحان بدم و بشم اولین رهبر ارکستر زن.نفیسه می گفت می خوام مهندس عمران بشم.پریسا هم می گفت تا درسم تموم نشد ازدواج نمی کنم.سارا هم کلا فکر نمی کنه.هعی خدا!بسوزه پدر عاشقی!من و پریسا رو قاطی خروسا کرد(جمله رو حال کردین؟)تو همین فکرا بودم که یهو وحید پرید داخل.وحید:«به چی فکر می کردی؟»

-هیچی

-هیچی فکر کردن داره؟

اومدم جواب بدم که یهو سارا و سینا پریدن تو

سارا:«اوی! اوی! دارین چیکار می کنین؟»

سینا:«آجی اشکال نداره.من چشامو می بندم ادامه بده.»

یکی زدم پس کله اش و گفتم:«بچه! تو رو چه به این حرفا؟ 14 سالت بیش تر نیس»سینا یه لبخند گل و گشاد زد و گفت:«آجی الان 7 ساله ها هم خبر دارن.»

-نچ نچ نچ

وحید بلند شد و گفت:«هانی جان! من باید برم.خدافظ عزیزم.سارا خانم! خدانگهدار.»بعد هم پالتوش رو برداشت و رفت.

*****************************

 

 

 

[ دو شنبه 10 اسفند 1394برچسب:,

] [ 19:37 ] [ Bi esm ]

[ ]

«هانیه»

بعد از این که شام خوردیم و با مسخره بازی های وحید کلی خندیدم از رستوران اومدیم بیرون.همین که پام رو از در بیرون گذاشتم وحید گفت:«خب!بریم سراغ ادامه خرید.»همون جا وسط خیابون یه جیغ کشیدم:«وحییییییییییییییید.»با تعجب بهم نگاه کرد:«چیه؟ چته؟ آبرومون رو بردی!!»

من:«بسه دیگه بریم خونه خسته شدم.»

وحید:« خیلی خب باشه میریم.»

یه لبخند زدم و با هم راه افتادیم

«نفیسه»

من:«امیر اون اولیه قشنگ تر بودااااا.»

امیر:«نه این بهتره.»

-نچ من همونو میخوام

-خیلی خب باشه همونو می گیرم

بعد هم با یه قیافه زار مشغول حساب کردن شد.حقشه.GF به این خوبی داره بایدم براش خرج کنه.والا.

با یه  قیافه زار اومد بیرون.آخ من حال می کنم این پکر میشه.اومد سمتم و گفت:«بفرما گلم.مبارکت باشه.»

با خوشحالی انگشتر رو ازش گرفتم و دستم کردم.اووووووووووووووف.امیر فدام بشه.چه بهم میاد!قربونم بره.

[ دو شنبه 10 اسفند 1394برچسب:,

] [ 19:16 ] [ Bi esm ]

[ ]

《هانیه》

آآآآآآآآه.از دست وحید.منو پکوند.از صبح تا حالا این ور و اون ور کشوندم.انقدر که این پسره واسه خرید وسواس داره من که دخترم ندارم.از همین الان واسه یه ماه دیگه خرید رو شروع کرده.خیلی عجله دارل.و البته وسواس.هر چی می بینه میگه بزار بقیه رو هم ببینیم.اوووووووووف!پاهام درد گرفت

وحید:"هانی بریم توی اون مغازه رو هم ببینیم؟"

یه چشم غره اساسی بهش رفتم که خندید و گفت:"فدای اون چشمات بشم که وقتی چشم غره میری شلوارمو خیس می کنم."

من:"وحید جون من بریم یه چیز بخوریم.گشنمه."

-باشه

لبخندی زدم و باهم وارد رستوران شدیم.

《پریسا》

اوووووووووف.پرهام ولم نمی کنه.اه.من:"پرهام برو اون ور تر خوشم نمیاد.بو میدی."

پرهام:"پریسا یه چیز می گیااااااا.تازه حموم بودم که!"

-خو چیکار کنم حساس شدم دیگه

پرهام دستش رو روی شکمم کشید و گفت:"فدای اون حساس شدنت بشم که همش به خاطر این کوچولوعه!"

خودم رو واسش لوس کردم و رفتم توی بغلش اونم با احتیاط بغلم کرد و مشغول نوازش موهام شد.هر 10 ثانیه هم یه بوسه روی موهام می کاشت.بعد از 10 دقیقه:

من:"پری؟"

پرهام:"عزیزم یه بار دیگه پری صدام کنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی."

من:"خب باشه پری جون.جوش نزن شیرت خشک میشه.بریم یه چیز بخوریم؟کوچولوی مامان گشنه اش شدااااااا."

پرهام:"ای خدا! از دست تو! باشه عزیزم بریم."

****************************************

[ جمعه 7 اسفند 1394برچسب:,

] [ 20:50 ] [ Bi esm ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه